دیروز تا شب عصبی بودم
شدید
خداروشکر همه دنیام فهمیدنو درکمال همدردی میپریدن بهم
محافل پاچه برپا
آخر شب فک کردم عصبی شدنم از کجا شروع شد؟
منکه صبح اینجوری نبودم...
یادم افتاد وقتی ظهر رفتم نمازخونه دانشگاه
یکی از بچها عکسای نامزدیشو آورده بودو با ذوق از مراسمش میگفت
بقیم ذوقو شوخی و تبریک
برای یه لحظه خیره شدم به خنده واقعی و عکسش...
یعنی من اینقدر حسود شدم؟
اینقدر تلخ؟
که چی اصلا
بدرک
بدرک همشون
بدرک همتون
بدرک همه آدمهای زندگیم
بدرک همه
چش دیدن هیچ عروسی ندارم
هیچ شادی واقعی
هیچ حلقه و مراسمی
مرسی خداجون برا نعمتای آخر سالی
من جسارتشو ندارم
خودت تمومش کنو سیفونو بکش پلیز
برقم پشت سرت خاموش کن!
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .